با این حال اولین مسافرت رو توی 2 ماهگی رفتیم یعنی 2 روز قبلش رفتیم واکسن زدی و بعد با دایی امیر اینا رفتیم سفر اونم چاکسر اونجا کلی همه همکاری میکردن و نوبتی نگهت میداشتن تو هم وقتی سر حال بودی بهشون میخندیدی ...
از ماه دوم کم کم دل دردات شروع شد خیلی روزای سختی بود خیلی گریه میکردی نزدیکای غروب بدتر هم میشد و فقط وقتی میذاشتیمت توی پتو و تکون میدادیم اروم میشدی دکتر گفت کولیک داری و کار زیادی نمیشه کرد و تا 3 ماهگی ادامه داره بعضی شبا که بابایی هم نبود من هم پا به پات گریه میکردم ...
طول روز خیلی کوتاه میخوابیدی و تند تند بیدار میشدی مخصوصا اگر روی پا نبودی و کلا مامان باید در اختیار شما بود اما شبا عالی میخوابیدی و شاید 2 بار بیدار بشی و شیر بخوای ببین چه ناز خوابیدی ...
و با اومدنت همه چی رنگ و بوی تازه ای گرفت 5 روز اول شیر خودم میخوردی اما هی لاغرشدی و روزی که رفتیم غربالگری و گفت زردی داری فهمیدم اصلا شیرم نمیومده و تو همش گشنه بودی نمیدونی اون شبی که بیمارستان بودی چقدر گریه کردم و از فرداش که اومدی خونه دیگه شیر خشک بهت دادیم و همین که مزش رفت زیر زبونت دیگه به سینه لب نزدی و جیغ میکشیدی که اونو نمیخوای ...
ادرین مامان نمیدونی انتظار روزهای اخر چقدر سخت شده بود دیگه شبا اصلا نمیتونستم بخوابم بعد هم چون تعطیلات عید بود همه رفته بودن مسافرت و فقط مامان جون و باباجون کنار ما مونده بودن ...
اینم قیافه شما وقتی اولین بار لباسایی که مامان جون با کلی عشق واست بافته بود رو پوشیدی هر کسی لباسات میدید کلی ازشون تعریف میکرد آخه چند دست بودن و هر کدوم هم یه رنگ اینجا هم با یکی دیگه از لباسایی که مامان جون واست بافته رفتی سر کار بابایی آخه محل کار من و بابایی نزدیک هم و تو اونجا هم تند تند میری سر میزنی ...